مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان هیژا

سال انتشار : 1401

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان هیژا

رمان هیژا یک رمان فروشی در حال انتشار است که بصورت هفتگی توسط نویسنده یعنی خانم مهری هاشمی در اپلیکیشن باغ استور بروزرسانی و آپدیت می شود.

موضوع اصلی رمان هیژا

در رمان هیژا قرار است داستان انتقامی سخت از کسایی که زندگی ژیار (هیژا) رو نابود کردند رو بخونیم و لذت ببریم.

هدف نویسنده از نوشتن رمان هیژا

هدفم از نوشتن رمان هیژا ایجاد سرگرمی و لذت بردن از خوندن رمان است.

خلاصه رمان هیژا

رمان هیژا روایت زندگی ژیار راشد است. مردی از تبار کُرده که برای حفاظت از مادر و برادرش در مقابل پدر مستبدش به اجبار مجبور به قبول شغل اجدادی‌شون میشه.
شغلی که به جز و مرگ و خون هیچ چیز دیگه ای نداره، طی یک اتفاق واسه نابودیش اقدام به قتلش می‌کنن که همسر و فرزندش کشته میشن، ژیار به کما میره و بعد از اون داخل یه آسایشگاه روانی بستری میشه با اومدن ماهلین و دیدن ژیار روند داستان شکل می‌گیره و ادامه رمان هیژا …

مقدمه رمان هیژا

تو تاریکی این سکوت

گز گز تلخ بودنم

مثل یه شعر بی حساب

گرم از تو سرودنم

همه دنیا میگن به هم

این دیوونه خوب بشو نیست

دارو و قرص من تویی

چیزای توی کشو نیست

زنجیر دور دست پام

یه روزی مثل موم میشه

دنیارو آتیش میکشم

روزای شوم تموم میشه

به جای خون توی رگام

انبار باروت جمع شده

زیرفشاراین حصار

کمرم دیگه خم شده

برگرد به این اتاق سرد

تا دیوونت نگات کنه

تو برگردی من خوب میشم

کاش که یکی صدات کنه

مهری هاشمی

مقداری از متن رمان هیژا

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر مهری هاشمی، رمان هیژا :

نگاه وحشت‌زده‌م میخ چهره‌ی عصیان زده‌ش بود.

چشم‌هاش از خشم می‌لرزید و صورتش مثل همیشه وهم آور و خوف برانگیز قلبم رو به تب و تاب می‌نداخت.

هوای اطراف رو بوی خون و دود گرفته بود و جرقه‌های ناشی از آتیشی که اون خونه‌ی بزرگ رو می‌سوزوند، جلوی دیدم رو می‌گرفت.

اون مرد جلوی پاهاش با صورت پر از خون زانو زده بود ولی لبخند میزد.

دست‌هاش رو از هم باز کرد و نگاهی به نقاشی وحشتناکی که کشیده بود انداخت و با همه‌ی توانش فریاد کشید.

– خیلی وقته منتظر این روز بودم، اینجا محشره زندگی توئه لاشخور، وقت حساب پس دادنه.

آب دهن تلخ شده‌م رو از حس وحشتی که صداش بهم منتقل می‌کرد قورت دادم.

نگاهم مدام بین اون دو مرد در گردش بود.

یکی با صلابت ایستاده و اون یکی با تن خونی و توانی که ازش گرفته شده بود، زیر پاش از درد به خودش می‌لولید اما نمی‌ترسید.

نترسیده بود که دهن باز کرد و من از وحشت هین کشیدم.

– این حق توئه که انتقام بگیری ولی کاری که من کردم هم حقم بود. پشیمون نیستم، اگه برگردم به عقب باز این کار‌و می‌کنم. بازم نابودت می‌کنم باز همه‌ی هستیت رو ازت می‌گیرم.

ترسیده لبم رو گزیدم و مشتم رو توی خاکی که روش نشستم فرود آوردم و با درد زمین رو چنگ زدم.

چطور نمی‌ترسید؟

چطور این حرف رو به اون مرد که هیچ فرقی با طوفان نداشت می‌زد؟!

اون مثل گردباد، خشمگین و درنده به اینجا دمید و هر چیزی که جلوی دستش بود رو نابود کرده بود.

چرا وحشت نمی‌کرد؟!

چرا نفسش قطع نمی‌شد؟!

چرا لال نمی‌شد؟

بهش نگاه کردم.

تنش می‌لرزید، از خشم بود و درد، کاش اگر اون لعنتی لال نمی‌شد، مرد زخم خورده ی روبه روم کر میشد.

اما نه شنید و سکوت کرد.

سکوتش من‌ رو بیشتر می‌ترسوند، خیلی بیشتر از فریادش، وقتی سکوت می‌کرد یعنی مصمم بود، یعنی کاری که باید رو می‌کرد.

دست‌هاش رو پایین انداخت و اسلحه‌‌ی توی دستش رو سمت پیشونی اون مرد گرفت.

وحشت زده دستم رو بلند و سعی کردم با زبون لال شدم یه کلمه بگم:

– نه.

اما اینقدر صدام پایین بود که شنیده نشد.

تمام تنم از حرارتِ ایجاد شده از این آتیش عظیم می‌سوخت و عرق از فرق سرم تا تیره‌ی کمرم می‌چکید.

– تو می‌میری به دست من، فرشته‌ی مرگت… هیژا.

سکوت همه جا رو گرفت.

حتی دیگه صدای جرقه‌های سوختن چوب‌ها به گوشم نرسید.

یه بوق ممتد مثل ایستادن ضربان قلب تو گوشم پیچید و بنگ…

شکلیک کرد و من جیغ کشیدم.

دیدن اون سوراخ کوچیک دقیقاً وسط پیشونیش باعث شد عق بزنم.

چشم‌هام درشت شد و تنم توی این جهنمی که گیر افتادیم شروع کرد به لرزیدن مثل زمستون، کنار اون آتیش عظیم.

حس کردم دونه‌های برفه که تن یخ زده‌م رو تو چله‌ی تابستون بغل گرفته.

چشم‌هام وقتی بسته شد که با درد فریاد کشید

سرش رو سمت آسمون گرفت و از ته دل با صدای مردونه و خشنش فریاد کشید:

– خداااااا

داشت دردش رو بیرون می‌ریخت، عذابش رو، تمام گریه‌هایی که می‌تونست بکنه و نکرد، تمام عفونتی که قلبش رو مغزش رو مسموم کرده بود رو با فریادش بیرون می‌ریخت.

با دو زانو کنار اون جنازه زمین خورد و به فریاد پر دردش ادامه داد.

خم شد و مشتش رو زمین کوبید و من این درد رو می‌فهمیدم، من این غصه رو می‌فهمیدم.

باید تسکین می‌شدم، باید این درد رو کم می‌کردم اما…

“ماهلین ”

مثل هر روز روی صندلی‌های انتظار ایستگاه مترو به انتظار نشسته بودم.

دست‌هام رو زیر بغلم پنهون کردم و سرم رو تو یقه‌ی خزدار پالتوی طوسی رنگم فرو بردم تا خودم رو کمی از سرمای جنون وار اوایل دی ماه در امان نگه دارم.

باد می‌وزید و زمستون قدرتش رو بیشتر از هر وقت دیگه، تو این ساعت صبح به رخ مردمی که هر ‌کدوم واسه انجام کاری رخت خواب گرم و نرمشون رو ترک کردن می‌کشید.

واسه گرم کردن بینی یخ زده‌م، بخار دهنم رو تو همون یقه‌م بیرون دادم و گرماش فقط واسه چند ثانیه یه حس خوب رو توی رگ‌هام جاری کرد و باز سرما بود که انتظار رسیدن قطار رو سخت تر کرد.

کمی به جلو خم شدم تا به مسیر اومدن همیشگی قطار نگاهی بندازم.

مرد قد بلندی دقیقاً تو تیررس دیدم قرار داشت و من واسه دیدن گردن کشیدم اما فایده ای نداشت.

خواستم دهن باز کنم اما صدای تلفنم این شانس رو ازم گرفت که احتمالاً بهش بتوپم تا کمی کنار بره.

گوشی رو از کیف یه طرفه‌ی مشکیم بیرون کشیدم و با دیدن شماره‌ی رعنا با لبخند جواب دادم.

هر چند می‌دونستم لحن صحبتش جوری نیست که لبخندم حفظ بشه.

چون مثل همیشه شاکی بود از دیر رسیدنم و قرار بود کلی بد و بیراه بشنوم.

– جانم رعنا؟

حدسم درست بود وقتی با حرص ناسزاهاش رو ردیف کرد:

– کوفت‌و جانم، دردو جانم.

الهی بی رعنا بشی، الهی هر پنجشنبه سر خاک رعنا زار بزنی گَوَزن.

لبم رو گزیدم و با لحن مهربونی که خصلت جدا نشدنی وجودم بود جوابش رو دادم:

– خدا نکنه، چی شده باز؟

نگاهم روی پسر بچه‌ای که با جیغ از مادرش می‌خواست تا براش بادکنک بخره خیره شد و رعنا بدتر از اون جیغ کشید:

– تازه می‌گی خدا نکنه، خدا بکنه ایشالا.

ساعت چنده؟

شیفتت کی شروع می‌شه؟

همتی سرم‌و برد، می‌خوای نیومده اخراج بشی ماهلین؟

لبم رو گزیدم و با شنیدن صدای قطاری که با خشم روی ریل‌ها حرکت می‌کرد، از جام پا شدم تا با جاموندن، بیشتر از این رعنا رو حرص‌ و گزک دست همتی ندم.

همتی از روز اول با اومدن نیروی جدید مخالف بود و من شدم خار توی چشمش، چون سفارش شده بودم، از طرف عمو حسام دوست صمیمی پدرم.

وگرنه باید حالا حالا‌ها تو محل کار قبلیم از دست اون عوضی‌های نمک نشناس حرص می‌خوردم.

– دارم میام رعنا، فوقش نیم ساعت دیگه اونجام.

قطار ایستاد و به محض باز شدن در با عجله واردش شدم.

رعنا با پوف بلندی تماس رو قطع کرد و من باز به این عصبانیتش لبخند زدم.

حتی خداحافظی هم نکرد.

گوشی رو توی کیفم برگردوندم و کنار در به میله‌ی فلزی تکیه دادم تا مثل هر روز مسیرم رو کنار مردم شهرم بگذرونم.

 

***

خیره به آینه‌‌ی کوچیک وصل شده توی کمدم، مقنعه‌ی کرم رنگم رو روی سرم مرتب کردم و دستی به لباس فرم توی تنم کشیدم.

مانتوی سفید و کرمی که کمی واسم گشاد بود اما من دوسش داشتم چون قوس کمری که به شدت ازش متنفرم رو نمی‌تونست نشون بده.

اندامی که از دید همه زیباست ولی من نمی‌خوامش، چون باعث دردسرم می‌شه.

نگاه همه رو بهم جلب می‌کنه و گاهی اوقات اتفاق‌های چندش‌آوری میوفته.

مثل لمس شدن ناگهانی…..

پوفففف…

نگاهم رو از آینه گرفتم و کارت شنایی رو به لبه‌ی مقنعه دقیقاً روی سینه‌م سنجاق کردم و تو آینه اسمم رو زمزمه کردم.

(- بهیار ماهلین سام.)

حالا دیگه آماده‌ی شروع یه روز کاری جدید بودم با انرژی تمامی که تا آخر شب هیچی ازش باقی نمی‌موند.

کیف و لباس‌هام رو توی کمدم جا دادم و با قفل کردن در فلزی طوسی رنگ کمدم، کلید رو توی جیبم سُر دادم و از اتاق تعویض لباس بیرون رفتم.

مثل همیشه لبخندی که عضو جدا نشدنی صورتم بود رو روی لب‌هام نشوندم.

به محض رسیدن به اِستیشن رعنا چشم غره‌ی غلیظی بهم رفت و من دلم ضعف رفت واسه این دوست زیادی خواستنیم.

خب از حق که نگذریم حق با اونه، همیشه با دیر رسیدنم باعث دردسرش شدم و نمی‌دونم دکتر همتی که رئیس این آسایشگاست چی از جونش می‌خواد که عقده‌هاش رو سرش خالی می‌کنه.

وارد شدم و حین رد شدن از کنار گلدون بزرگ چسبیده به قفسه‌ی پرونده‌ها برگ‌های سبزش رو نوازش کردم.

کنارش ایستادم و آروم لب زدم:

– سلام.

سرش رو از روی پرونده‌ای که مشغول کامل کردنش بود بیرون کشید و با چشم‌های ریز شده و صدای پایینی گفت:

– الان بگم درد سلام جوابه؟

لب‌هام رو بهم فشار دادم تا با خندیدن بیشتر از این عصبیش نکنم.

معلومه امروز زیادی عصبیه که حتی اهمیتی به بهم ریختن آرایشش نداده.

زیر چشم‌هاش سیاه شده و موهاش از زیر اون مقنعه‌ی سفید که کمی چروک شده به طرز شلخته‌ای بیرون زده.

نگاهم رو توی صورتش چرخ دادم و حین گذاشتن دستم روی سر شونه‌ش با آرامش همیشگیم گفتم:

– اتفاقی افتاده رعنا؟

لپش رو از تو گزید و نفس عمیقی کشید.

– مثل همیشه همتی کلی حرف بارم کرد که چرا نیومدی.

مشکوک نگاهش کردم و به بلندگویی که دکتر صفری رو پیج می‌کرد توجهی نکردم.

صدای سارا اخم‌هام رو توی هم کرد

دیشب شیفت بود پس چرا هنوز نرفته بود؟

– یعنی می‌خوای بگی به خاطر حرف‌های همتی گریه کردی؟

با چشم‌‌های وق زده نگاهم کرد.

اینجوری درشتی چشم‌های مشکیش بیشتر خودش رو به رخ می‌کشید و من‌ رو به خنده می‌انداخت.

اون هیکل تپلش جون می‌داد واسه چلوندن. رعنا خود پشمکه بود نرم و تپل و شیرین.

– از کجا فهمیدی گریه کردم؟

سه تا لیوان کثیف روی پیشخون رو برداشتم و حین چیدن توی سینی با انگشت به صورتش اشاره کردم.

– زیر چشمت سیاه شده، ریملت جنس خوب نیستا.

هینی کشید و با کف دست به لپ‌های تپلش کوبید.

– خدا مرگم بده اینجوری رفتم پیش همتی؟

شتاب زده روی صندلی نشست و از توی کشوی میز کنار دستش، آینه‌ی کوچیک صورتی رنگش رو بیرون کشید و با عجله چشم‌هاش رو تمیز کرد.

نگاهم‌ رو از یکی از مریض‌ها که مدام ادای هواپیما رو در میاورد و از جلوی استیشن می‌رفت و می‌اومد گرفتم‌ و به نیم رخش خیره شدم.

– نگفتی چرا گریه کردی؟

شونه‌ای بالا انداخت.

– چه می‌دونم، امروز یکی از بیمارها خودزنی کرد، کل صورتش زخم بود، وای ماهلین من جای اونا درد می‌کشم.

آخه اینم کار بود ما انتخاب کردیم؟

خاک برسرمون من تک تک با درد اینا درد می‌کشم، آخرشم خودم خل‌و دیوونه می‌شم.

متأسف نگاهش کردم.

حق داره، منم همینم با دیدنشون غم دنیا به دلم سرازیر می‌شه و چشم‌هام دلشون می‌خواد همیشه براشون بباره، واسه این موجودات ضعیفی که بهشون مهر دیوانگی خورده و گاهی اوقات خیلی‌هاشون از آدم‌های به ظاهر عاقل بیشتر می‌فهمن.

– کدوم بیمار، کجاست الان؟

نوک انگشت اشاره‌ش رو با زبون تر کرد و حین کشیدن به سیاهی زیر چشمش گفت:

– اتاق دویست‌و شش.

خوبه الان تو اتاقشه، یه دز آرامبخش گرفت خوابید.

یه تای ابروم رو بالا انداختم.

دست خودم‌ نبود که کمی گردن کشیدم‌ و به ته راهرو خیره شدم.

اتاق دویست‌ و شش، دقیقاً چسبیده به اتاق مرموز آسایشگاه اتاق دویست و هفت، مریضی که تا حالا ندیدیمش، خودش پرستار شخصی داره و همه‌‌ی کارهاش رو اون انجام می‌ده.

در اتاقش هم همیشه قفله، هیچوقت به محوطه آورده نمی‌شه و هیچوقت هیچ صدایی ازش نشنیدیم که بفهمیم اصلاً وجود داره یا نه، همینقدر آروم و بی‌حاشیه.

– از دویست‌و هفت چه خبر؟

شونه‌ای بالا انداخت با یه نیم نگاه سمت من باز به آینه خیره شد.

– مثل همیشه چی شد یاد اون افتادی؟

– همین‌ جوری گفتم شاید امروز تونستی ببینیش؟

کارش با صورتش تموم شد و لپ‌های خوشگلش از بس بهشون دست کشید قرمز شد.

– نه ندیدم تحت‌والحفظ بود مثل هر روز.

لبم رو بهم فشار دادم.

– دیدن این بیمار شده واسم چالش چرا نمی‌تونم ببینمش؟

از روی صندلی پا شد و باز با پرونده‌ی روی پیشخون‌ مشغول شد.

– والا واسه منم همینه آخرش که چی می‌بینیمش دیگه.

چشم‌هام رو ریز کردم و خیره به در اون اتاق گفتم:

– از کجا معلوم شاید تا اون موقع زنده نباشه؟

با چشم‌های درشت شده نگاهم کرد و عصبی نیشگونی از بازوم گرفت:

– می‌شه ببندی دهنت‌و اینا چیه می‌گی؟

شرمنده لبم رو گزیدم.

– وای رعنا به خدا از دهنم در رفت لال بشم ایشالا.

نفسش رو بیرون داد و با آه بلندی گفت:

– خب حالا نمی‌خواد لال شی.

ولی دو ماهه اینجاست‌و این محافظه کاری خیلی عجیبه.

باز فکرم درگیر شد و متفکرانه گفتم:

– تو این دو ماه اسمش‌و نفهمیدی؟

– نه والا، مگه می‌شه چیزی هم پرسید همتی شقه شقه‌مون می‌کنه، وای اسمش اومد مو به تنم راست شد برو سر کارت ماهلین نکنه این همتی پاچه‌گیر بیاد.

شونه ای بالا انداختم و سینی به دست سمت آبدار خونه حرکت کردم تا بذارمشون تو سینک و مریم خانوم زحمت‌ شستنش رو بکشه.

اصلاً ربطی هم به من نداشت که بخوام دخالت کنم من دیگه خودم رو تو دردسر نمی‌نداختم به هیچ وجه…

****

وارد اتاق بهرام شدم.

هم اتاقیش سعید چهل ساله‌ست.

مردی که تو اوج جوونی موهاش یه دست سفید بود.

سعید بیشتر وقتش رو توی اتاق و روی تخت می‌گذروند.

نگاهش کردم، با لباس‌های آبی آسایشگاه روی تخت دراز کشیده و مثلا خواب بود.

چشم هاش رو بسته و خودش رو به خواب زد بود تا داروهاش رو نخوره.

سعید عقیده داره چیزیش نیست و این داروها داره مریضش می‌کنه.

نگاهم رو ازش گرفتم و با لبخند سمت تخت بهرام قدم برداشتم.

مثل همیشه با یه دفتر و یه کاغذ که روی سینه فشارشون می‌داد روی تخت نشسته و خیره به پنجره یه چیزهایی رو زیر لب زمزمه می‌کرد:

– می‌شه می‌تونم، می‌شه می‌تونم، می‌شه…

میز چرخدار رو تا کنارش هول دادم و حتی صدای آزاردهنده‌ی چرخ‌های فلزیش کف موزائیک باعث نشد نگاهش رو از پنجره بگیره.

لبخند همیشگیم رو واضح تر از از هر وقت دیگه‌ای‌ روی لبایی که از سرما ترک خورده نشوندم و با صدای رسایی مخاطب قرارش دادم:

– به به قهرمان بهرام، احوال شما؟

عکس‌العملی نشون نداد و جمله‌های زیر لبیش که من بعد یه ماه حفظ بودم رو تکرار کرد:

– می‌شه می‌تونم، می‌شه می‌تونم.

نگاهی به پرونده‌ی توی دستم انداختم و دوز داروهاش رو یه بار دیگه چک کردم.

بهرام بیست و سه ساله‌ست.

چند سال متوالی واسه قبولی تو رشته‌ی پزشکی خونده و هر بار قبول نشدنش تو کنکور و برخورد سختگیرانه‌ی پدر و مادرش کارش رو به این تخت و به این آسایشگاه کشونده بود.

داروهاش رو با یه لیوان آب سمتش گرفتم. ریش‌هاش بلند شده بود و دست آقای قلیزاده رو می‌بوسید تا واسش اصلاح کنه.

اینجا همه موهاشون کوتاه شده‌ست.

در واقع از ته تراشیده می‌شه، اونم واسه نظافت خودشون و سلامتیشون.

اینجا بیمارهای ما نمی‌‌تونن درست بهداشت فردیشون رو رعایت کنن.

البته یه استثناء داریم، شهرام‌.

اون موهاش نتراشیده‌ست چون رفتن سمتش یعنی جنجال…

– اینو بخور تا بهم ثابت بشه می‌تونی.

بهرام تو قراره پرواز کنی واسه رسیدن به آرزوهات.

نگاهش از پنجره به صورتم کشیده شد و برخلاف خیلی از مریض‌ها که مجبور بودیم باهاشون بجنگیم تا دارو مصرف کنن، خیلی آروم داروش رو خورد و باز نگاهش رو به پنجره داد.

به آسمون گرفته ای که نه می‌بارید و نه آفتابی می‌شد.

نگاهم رو ازش گرفتم و سمت تخت سعید راه افتادم و کنارش ایستادم.

خیره به مچ دستی که پر از رد زخم‌های کهنه و جدید بود سرم رو کمی پایین بردم.

– آقا سعید وقت داروهاته.

پلکش لرزید و چشم‌هاش رو باز کرد.

نگاه به خون نشسته‌ش رو به من داد و من لبخند زدم.

– من خوبم دارو نمی‌خوام.

چشم‌هام رو روی هم گذاشتم.

– می‌دونم خوبی، اینا هم مکمل خوبی شماست، ما که به آدم سالم دارو نمی‌دیم.

حرف‌هام تأثیر داشت و قرص‌هارو خیلی زود خورد.

نگاهم رو ازش گرفتم و سمت اتاق بعدی راه افتادم.

هر روز دادن دارو‌ها کلی وقتم رو می‌گرفت.

اتاق بعدی اتاق شهرام و افشین بود.

افشین خیلی زود داروش رو خورد و باید خدمت شهرام خان استثنا‌ء می‌رسیدم.

خیره به موهایی که به سمت بالا هدایت کرده بود جلو رفتم.

لبخند داشت و حین تکون دادن مداوم سرش گفت:

– اگه یه بار دیگه سروش دارو بیاره نمی‌خورم‌.

لبخند زدم و دارو رو دستش دادم.

شهرام پسر یکی از کله‌گنده ترین سیاستمدارای ایران بود و به خاطر مشکل حادش اینجا بستری شد.

– منکه هر روز نیستم، گاهی اوقات شیفتم نیست و باید سروش یا جلال بدن داروهات‌و، تو هم باید بخوری چون اگه نخوری من ناراحت میشم‌.

لب‌هاش کش اومد و زمزمه کرد.

آروم اما صداش توی سکوت اعصاب خورد کن این ساعت آسایشگاه اکو شد.

– من تو رو ناراحت نمی‌کنم.

قرص رو روی زبونش گذاشت‌و با آبی که دستش دادم بلعید.

– آفرین پسر خوب.

نگاهم رو ازش گرفتم لیوان یکبار مصرف رو از دستش گرفتم و تو سینی گذاشتم، خواستم از کنارش بگذرم که گفت:

– تو داروهام‌و بده، تو ندی نمی‌خورم.

لب‌هام آویزون شد.

چرا هر چیزی رو بار‌ها توضیح میدم اینا نمی‌فهمن و من باز توضیح می‌دم؟

سرم‌ دو از روی تاسف تکون دادم تنها کاری بود که از دستم برمیومد.

– همین الان گفتم ناراحت میشم مهم نبود برات؟

آستین بلوز آبیش رو روی مشتش کشید و دور لبش رو خشک کرد.

– تو نیای منم ناراحت میشم واست مهمه؟

چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و کمی سمتش خم شدم، دستم رو روی زانوش گذاشتم و گفتم:

– معلومه که مهمه، خودت می‌دونی چقدر دوست دارم” لبخند عمیقش با حرف بعدیم بسته شد و اخم کرد” من همه تون رو دوست دارم.

دستم رو کمی عصبی پس زد و صداش کمی بالا رفت.

– همه رو نه فقط من، همه نه، نه.

دست‌هام رو به نشونه‌‌ی تسلیم‌ بالا گرفتم:

– باشه باشه، فقط تو.

حالا میشه دراز بکشی و کمی استراحت کنی؟

جواب نداد اما اطاعت کرد و من روم رو از نگاه خیره‌ش گرفتم و بیرون رفتم.

شهرام از روزی که اومدم مدام دم پرم می‌چرخید و همین که آرومه واسه همه کافیه پسر جنجالی آسیب دیده‌ی ما.

تقریباً کارم تموم بود و چنگیز خان آخرین نفر یه روز پر کار خسته کننده بود.

یه مرد جا افتاده با مو و سیبیل بلند که اعتقاد داشت چنگیز خان مغوله و همیشه بقیه بیمارارو تحریک می‌کرد تا یه سپاه جمع کنه.

نمی‌دونم آخرش به کجا حمله می‌کنه ولی امیدوارم مقصد اتاق دکتر همتی بداخلاق باشه.

پروسه‌ی دارو دادن به چنگیز خان خیلی سخت بود پس مثل همیشه سروش رو صدا کردم.

– سروش خان بیا نوبت چنگیزه.

تکیه‌ش رو از استیشن برداشت و نگاهم کرد سروش رو هر جایی گمش می‌کردیم کنار سارا پیدا می‌شد.

– اومدم خانوم سام.

اگر رمان هیژا رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم مهری هاشمی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان هیژا

ژیار راشد (هیژا) : مردی زخم خورده و خشمگین.
ماهلین سام : پرستار مهربون اما کنجکاو.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید